مدیر زندگی

چقدر زندگی زیبا می‌شد اگر…

زندگی زیبا

زندگی زیبا چه مؤلفه‌ای دارد؟ داستان زیر را بخوانید:

قم سوار تاکسی شدم و به راننده گفتم: «دیرم شده. باید زود به قطار برسم. لطف کنید تا جایی که برایتان ممکن است سریع حرکت کنید.» رانندهٔ تاکسی سرعت گرفت و بعد از طی کمی مسافت سفرهٔ دلش را باز کرد: «این سرویسِ فلان…[1] پولِ ما را درست و حسابی نمی‌دهد! درآمد ما کم است. برای شما زده ۱۲۰۰۰ تومان، به ما ۹۰۰۰ تومان می‌دهند. زحمتش را ما می‌کشیم، آن‌ها هیچ کاری نمی‌کنند و لم داده‌اند و راحت ۳۰۰۰ تومانش را می‌خورند.»

طرح سؤال‌های هدفمند

من علاقه‌ای به شنیدن شکایت‌های منفی ندارم اما به هدایت گفت‌وگو به فضای مثبت علاقه‌مندم. گفتم: «اگر شما دنبال مسافر بگردی، این قدری مسافر پیدا نمی‌کنی که این… [سرویس] مسافرهای شما را تأمین می‌کند، این مسافتی هم که شما انتخاب کردی کوتاه است؛ تا ۱۰ دقیقهٔ دیگر رسیده‌ایم إن‌شاءالله، می‌توانی سریع مسافر دیگری بگیری، این جا هم مثل تهران ترافیک سنگین ندارید.»

گفت: «آره! ولی خوب درآمدم کم است.» می‌دانستم چه می‌خواست! از وضع زندگی‌اش راضی نبود و به یک هم دم نیاز داشت تا غم‌خوار گله‌هایش باشد. اما همین موضوع بیش‌ترین دلیلی است که آدم‌هایی که فکر می‌کنند بی‌چاره‌اند، واقعاً بیچاره‌شان می‌کند.

گفتم: «خوب اگر فکر می‌کنی این… [سرویس] شما را تأمین نمی‌کند، آیا انتخاب بهترِ دیگری داری؟» [این سؤال را هدفمند پرسیدم.] کمی مکث کرد [فکرش از گله به سمتِ چاره حرکت کرد] و بعد گفت: «نه فعلاً همین… [سرویس] بهتر است. [همین جوابش برای سؤالم کفایت می‌کرد چون یک پله به جلو رفت اما باز به عقب برگشت و ادامه داد:] من در کارگاه‌های صنعتی کار کردم، کرایه کشی کردم، خیلی کارها تجربه کردم. وضعم درست نمی‌شه. خرجم در نمیاد!».

بگذار آدم‌ها فکرشان به حرکت بیافتد

گفتم: «یک کتابی هست که بنیان‌گذارِ شرکت دوو (Daewoo) نوشته به نام «سنگ فرش هر خیابان از طلاست». می‌دانی منظورش چیست؟» گفت: «نه! چیه؟»

گفتم: «یعنی کف خیابان‌ها پر از فرصت‌های ثروت افزاست. این حرف را کسی می‌زند که خودش موفق شده یک کارخانه بزند. پس حرفش را دست کم نگیر. تا حالا روستا رفتی؟»

گفت: «آره.»

گفتم: «من پای صحبت بعضی روستایی‌ها نشسته‌ام. گله می‌کنند که در شهرها فرصت‌های کاری بیشتر از روستاست. تو و من الآن در شهر زندگی می‌کنیم. جایی که پر از فرصت‌هاست. چرا این فرصت‌ها را نمی‌بینیم؟!»

گفت: «نمی‌دانم! چرا؟»

گفتم: «نمی‌بینیم چون فرصت‌ها را نمی‌شناسیم. اگر بخواهی بشناسی باید چیزی از درونت تغییر کند تا بتوانی ببینی. این تغییرِ درون، همان یادگیری است. یعنی یاد بگیری چطور فرصت‌ها را ببینی و ازش استفاده کنی. آن وقت آیا فرصت می‌کنی به نداشته‌های زندگی‌ات فکر کنی؟»

گفت: «نه!»

گفتم: «آدم‌های موفق را پیدا کن و بنشین و از تجربه‌هایشان بپرس. این‌ها که از روی صُدفه موفق نشده‌اند، آیا تو باور می‌کنی که دنیای ما همه چیزش از روی صدفه و بی‌جهت باشد؟!» گفت: «نه!»

گفتم: «پس حتماً آدم‌های موفق انتخاب‌های متفاوتی داشته‌اند که باعث شده نتایج متفاوتی بگیرند! ها؟»

گفت: «درسته!»

گفتم: «تو هم اگر انتخاب‌های متفاوتشان را یاد بگیری، حتما همان نتایجی را می‌گیری که خودشان گرفته‌اند.»

سکوت کرده بود و سکوتش بهتر از این بود که اجازه دهم از زندگی‌اش گله کند. گله کردن‌ها چه چیزی را ثابت می‌کند؟ جز این که به خودش القاء می‌کند «چقدر بدبخت است!» سکوتش بهتر بود، چون فکرش به حرکت افتاده بود. بگذار آدم‌ها به جای این که ثابت کنند «چقدر بدبختند!»، فکرشان به حرکت بیافتد که آن وقت خیلی چیزها تغییر خواهد کرد.

گفت: «آدم‌های موفق را از کجا پیدا کنم؟»

گفتم: «اگر آدم موفقی پیدا نمی‌کنی، تجربه‌های مکتوبِ آدم‌های موفق را مطالعه کن. یعنی کتاب بخوان. کتاب باعث می‌شود فرصت‌های زیادی را در زندگی‌ات ببینی.»

آدمی اگر زرنگ باشد، به جای تمرکز بر نداشته‌های زندگی‌اش و شکایت از آن که نتیجه‌ای جز تسکینِ ذهن ندارد، فکرش را بیش‌تر به حرکت می‌اندازد تا فرصت‌های بیشتری پیدا کند و ذره ذره، قدمی برای تغییر زندگی‌اش بردارد.

به جای بد بختی به هم محبت بدهیم

آیا دیده‌اید بعضی‌ها عادت دارند به دیگری ثابت کنند که چقدر بدبختند؟! جالب‌ این که دیگری تا ثابت نکند بدبخت‌تر است، وِل کُن نمی‌شود! این عادتْ برای تسکین خاطر، جلب ترحم و خلاصه از روی خود خواهی است نه محبت! محبت این نیست که از آدم مقابلت چیزی بگیری (چیزی مثل توجه، ترحّم، دلسوزی!). محبت این است که به آدم مقابلت چیزی بدهی (مثل روحیه، انگیزه، فکر مثبت).

من در تاکسی، در آن وقتِ تنگ، بهترین کمکی که می‌توانستم به راننده بکنم، این نبود که غم‌خوار غصه‌های دلش باشم، غصه‌هایی از جنس:

«ببین چقدر وضعم آشغاله! من نمی‌توانم!»

بلکه ذهنش را به این سمت سوق دهم:

«آن قدر‌ها هم وضعت بد نیست! منفعل هم نیستی! خودت انتخاب کردی پس انتخاب‌های زندگی‌ات دست خودته! چشمت را باز کن تا انتخاب‌های بهتری را پیدا کنی.»

چقدر زندگی زیبا می‌شد اگر همه به همدیگر محبت بدهیم. شما هم هر کسی را دیدید که نیاز به کمک داشت، به او محبت بدهید.

داستانم را برای شما بیان کردم تا الهام بخش حرکتِ محبت آمیزتان باشم. داستان‌های الهام‌بخشتان را برایم بفرستید تا من هم از شما الهام بگیرم.

 


[1] منظورش یکی از سرویس‌های اپلیکشن اخذ تاکسی آنلاین است که از گفتن نامش معذوریم.

به دیگران بفرستید

مهدی سلیمی

مهدی سلیمی

محقق و مدرس مهارت‌های زندگی با رویکرد حرفه‌گرایی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *